محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

دسته گلی برای مادر

    مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا ق...
28 دی 1390

27/ دی/ 90

صبحت بخیر گلم.. صبح تو خونه بیدار شدی و بعد دوباره تو ماشین خوابیدی..پمپ بنزین رفتم و تو دانشگاه هم جلوی در اصلی رو بسته بودند کلی دور زدیم تا کارت خون پیدا کردم و نزدیک بود دیر انگشت بزنم.. تو مهد همه نیومده بودند.. اما هستی و پرنیا جیگر اونجا بودن و تا هستی دیدت گفت محیا و بعد پرنیا گفت هیسسس!!! محیا خوابه و من هم از این دو خوشگل که اومدن بالای سرت عکس انداختم ... شما هم چشمی باز کردی و دوباره خوابیدی... خوشبحالت با این دوستای مهربون..راستی شمال که بودیم هر کی ازت میرسید محیا جون کی رو دوست داری میگفتی هستی...خوشبحال هستی!!! تو قسمت نظرها مامان بردیا خوب راجع به هستی نوشته... صبح همکارام زنگ ز...
28 دی 1390

تولد نفر چهارم خونمون

26/ دی یعنی دو روز پیش یه تولد داشتیم تو خونمون... و بابایی براش 475 هزارتومن کادوی تولد خرید... اما چون عکسهای آتلیه اش آماده نشده بود امروز پستشو اینجا میذارم... عکسها تو ادامه مطلب چون خیلی باوقار بود حاضر نشد که عکس کاملشو بذارم!!! بله این هم عکسهای مشکی خودمون که پارسال همین موقع ها به جمع ما پیوست و بابایی دیروز بیمه اش کرد...و کلی غصه دار بود که چرا نرخ بیمه دو برابر شده.. کمی هم دلخور از ما که چرا استفاده اش رو ما میکنیم و بیمه اش رو اون میده...عیبی نداره دست بابایی درد نکنه...این یه وظیفه مردونست و خودش اینو میدونه... تشکر نوشت:   اول از همه از همسر خوبم که تو تمام گرما و ...
28 دی 1390

26/ دی/ 90

سلام گل گلدونم. صبحها که نصفه نیمه خوابی و شیرتو میخوری و من قربون صدقه ات میرم و بوست میکنم تا لباساتو بپوشونم، نمیدونی چه ذوقی میکنی و با چشای بسته لبخندی تحویلم میدی و خودتو لوس میکنی... چه کیفی میکنم من !!! و بابایی از تو آشپزخونه میگه میشه یواشتر، کله صبحی!!! و من جواب میدم آخه نمیدونی این دخمل من چه نازی میریزه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. بخصوص اینکه امروز جنت پریده بوده و یاد روزهای پیش میافتادم که بجای این اداها کلی جیغ بنفش به همسایه ها نثار میکردی..بایدم امروز شاد باشم..ایشاله همیشه خوش اخلاق باشی ناناس.. تحویل خاله بهاره دادمت و اومدم سرکار.. دوربینم دیشب تو ماشین جا موند و عکسی برات نگرفتم.. یه مطلب قشنگ مامان...
27 دی 1390

خط داخلی جدید

همکاران گرامی  (اونایی که به من گاهی زنگ میزدندن) : داخلی ام به ٤٠٤٨ تغییر پیدا کرده فعلا معلوم نیست شاید فردا یه خط جدید دیگه بهم دادن!!!کارشون حساب کتاب نداره.. :) در واقع دوتا خط بهم دادن یکی به نام خانوادگی ام و یکی به نام آزمایشگاهم!! بیچاره تلفن چی قاطی کرد و رفت تا قضیه رو دربیاره !!! و بیچاره اون کسی که قراره زنگ بزنه و از اطلاعات داخلی ام رو بپرسه...به چند جا باید وصل بشه شاید بتونه منو پیدا کنه...این پست رو گذاشتم تا زیاد سر در گم نشین!!! ...
26 دی 1390

25/ دی/ 90

امروز روز از نو روزی از نو. اومدیم سرکار!!! تو کلاس چشاتو باز کرد یو دوباره خوابیدی..خیلی ناراحتم که خواب رو به دوستات و اسباب بازیها ترجیح دادی... روز خوبی داشته باشی... مادرجون الان زنگ زد و گفت ساعت 6 صبح دوباره زلزله اومده..خدا رحم کنه... اونا بعد رفتنمون همش از حرفها و کارات یاد میکنن و کلی به کارات میخندن..مادرجون هم همچنان سرگرم کارای روزهای اخیره..طفلکی... تا رسیدم خونه شروع گردم به گشتن گردنبند و طی توضیحاتی که دادم پیداش کردم خدا رو شکر. کمی مهربون تر شدی و به اصطلاح جنت پرید..البته با کلی اسپند و دعا خوندن و از این حرفها..کمتر به ما حرف زور میگفتی و لج میکردی.. بابایی هم زود اومد و چون براش شعر کامل...
26 دی 1390

یه خبر بد - بعدش یه خبر خوب

چند روزه متوجه شدم که گردنبند محیا که با گوشواره هاش ست بودن نه خونه مامانمه و نه خونه خودم...همه جا رو هم گشتم و نبود..ازونجاییکه هر روز واسش عکس میندازم دیدم که آخرین بار 24 آبان گردنش بوده... حتی با اون میاوردمش مهد..نمیدونم اصلا درش آوردم خودم یا نه، و یا درش آوردم کجا انداختمش..مغزم داره میسوته...این چندمین چیزه که از طلاهاشو گم میکنم.. گوشواره اش انگشتر فیروزه خودم...دعا کنین پیدا بشه..آدم دلش میسوزه خوب... یادش که میافتم دپرس میشم..باید بیشتر دقت کنم.. و اما... با اینکه میدونستم گشتن خونه یعنی گرد گیری فکر گردنبنده نمیذاشت درسمو با خیال راحت بخونم...در نتیجه شروع کردم گشتن.. حتی جاهایی که عقل جن هم نمیرسید..و بالاخره ...
26 دی 1390

پ ن پ واقعی

دیروز تو ترافیک شدید تو جاده گیر کردیم... چند متر که جلوتر رفتیم یه پلیس گوشه خیابون ایستاده بود... گویا از دیدنش همه خوشحال شدن و هرکی چیزی ازش میپرسید. بابایی هم شیشه رو کشید پایین و پرسید آقا ترافیکه؟؟؟ ... من جاش بودم جواب میدادم: پ ن پ !!! باهات دشمنی دارن، جلو راهتو بستن تا دیرتر به خونت برسی... اما طفلکی متوجه منظور بابایی شد و گفت تا تونل شماره 3ه همینجوریه... منو داری داشتم تو دلم میترکیدم از خنده اما صدام در نیومد تا به بابایی برنخوره..آخه حالش هم اصلا خوب نبود.. ...
25 دی 1390

23/دی/ 90

صبح جمعه بعد بیدار شدن کمی درس خوندم تا خاله جون به کارهاش برسه و با هم بریم جمعه بازار..چون فردا قرار بود برگردیم تهران خیالم راحت بود که با آرامش خرید کنم.  یه بلوز خوشگل برای خودم گرفتم. چیزی که  تو تهران و کیش هم پیدا نکردم...ای ول به جمعه بازار خودمون!!! محیا و سحر دختر دایی: علیرضا هم با اون لباسش تیپ زده که بره از رو درخت نارنگی بچینه...خوشتیپه عمه: ساعت سه نهار خوردیم و کم کم همه اومدن برای حلیم پزی اربعین...بچه های خودمون و دختر خاله هام.. امسال حلیممون خیلی خوب در نیومد...گندمش پوست کنده نبود و لعاب نداد..خدا ازشون قبول کنه...طفلک مادرجون دست تنها بود و دیگه زورش نمیرسه همه ...
25 دی 1390

24/ دی/90

امروز اربعین امام حسینه...و ما باید عصری برگردیم تهران..مادر جون با اون همه کارش نتونست شما رو از پوشک بگیره و شما هم که کلی لوس شده بودی و بد اخلاقی زیاد کردی و به ریز و درشت حرف بد میزدی..با عصبانیت میگفتی برو!بیو! گمشو!!! و اونقدر با مزه میگفتی که من نتونستم بقیه رو کنترل کنم تا نخندن...فقط به دایی جون و عمو محمد ( شوهر خاله) نمیگفتی.حتی به پدرجون هم رحم نکردی صبح با بروبچ رفتیم ح عمومی.. واای چقدر خوش گذشت..شما کمی موندی و گریه کردی و مهرناز اومد دنبالت و بردت خونه شون...اونجا هم بهت خوش گذشت و برای نهار برگشتیم خونه مادرجون.. کمی خوابیدم تا بابایی اومد دنبالمون و شما از تو خونه مادرجون تا تهران خونه خودمون خواب بودی و تو خونه ب...
25 دی 1390